دست خط
ابروانت که در هم میروند مشتی می شوند پر قدرت که قلب مرا محکم فشار می دهند گره بگشا از آن دو کمان لختی بخند... طلوع میکند لبخند بر هلال لبت حلال میشود زندگی بر من... تو از من از دلم از شورم از فکرم بی خبری و مرا دایم در آغوش داری! خط میزنم روزگار بی تو را لاک میگیرم زندگی بدون تو را باطل میکنم دل بستن به غیر تورا من محکوم به سوختن در آتشی هستم که دیگری برای برآوردن آروزهایش روشن کرده بود و مرا هیزم این آتش کرد تا سوختن من روشنی بخش خانه اش شود و حال ایستاده دور تا دور آتش میچرخد سوختنم را میبیند و قهقهه مستانه سر میدهد برای تو مینویسم ار دوریت از دلتنگیم از مهرت که بر دلم افتاده از بی قراریم از عشقت از آرزویی که بر دلم ماند برایت نمیگویم از کابوس های شبانه م از بی مهری هایت از دلواپسی هایم از دل خوشی هایت از دل پریشانیم از از از ........ من مرگ را از این زندگی طلب کارم و جوانی ام را عزادار به سوگ دل مرده ام نشسته م و چشمم به دور دست هاست به افق های محال الوصول