سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط

جگرم داره می سوزه

 

نفسم به شماره افتاده

 

امان از فراق

 

امان از دلم


نوشته شده در یکشنبه 95/7/11ساعت 6:35 عصر توسط روزگار غربت| نظرات ( ) |

تو می‌خواستی بروی..

من می‌خواستم بمانی..

باورمی‌کنی یانه!؟ نمی دانم..

دلم برایت تنگ می‌شود

وقتی هوا می‌گیرد

باران می زند

برگها می‌افتند

کوچه باشد یا خیابان..

شهر یا زندان فرقی نمی‌کند دلم برایت تنگ می‌شود.

حواست به نبودنت هست یا نه!؟ نمی دانم..

خیلی شکسته‌تر شده ام،

خسته‌تر

نفسم بیشتر می‌گیرد

کاش می‌دانستی خاطرات،

آدم را پیرتر می کند..

خسته‌تر

شکسته‌تر

اصلا مرا به یاد داری یا نه؟نمی‌دانم

اینجا.. پاییز بوی تورا می دهد هنوز


نوشته شده در یکشنبه 95/7/4ساعت 11:23 عصر توسط روزگار غربت| نظرات ( ) |

 

غروب جمعه باشه،

پاییز هم باشه،

اسمونم گرفته

 و دل هم بیقرار

و درگیر خاطرات یار

 

ریز نوشت؛

مدت هاست

که بی تو مهتاب شبی

باز از ان کوچه میگذرم


نوشته شده در جمعه 95/7/2ساعت 7:33 عصر توسط روزگار غربت| نظرات ( ) |