دست خط
چه تلخ است که ،می دانم تو میخندی در روزهایی که من اسمان چشمم بارانی است چه کنم که نه زلیخا از یوسف دست میکشد و نه یوسف از عزیزی مصر عشق من نه هوس زلیخاس و نه حسد برداراییوسف بلکه از جنس عشق یعقوب است به یوسف چه کنم که یوسفم در بند زلیخایی اسیر است که زندانش نه هفت سال بلکه هفت هزار سال است بیچاره دل من که ارزو بر دل مرد چشمت سیاه زلفت سیاه و من چقدر سپید بختم که در بند این دو مِشکین گرفتارم تمام گل های عالم را به پای تو خواهم ریخت آن لحظه که گل سرخ لبانت به خنده بشکفد... دلم تنگ شده برای لبخند گل اقاقیا لبخند گل سرخ لبخند تو را میگویم بغض طنابی شده بر گلویم خفه ام می کند و این غصه های تو تیری است که هر دم بر جانم می نشیند و اشکهایت سیلی است که در آن غرق میشوم امان این این همه سختی...