دست خط
دوبال میخواهم برای پریدن تا از زمین و مردمانش به وسعت هفت آسمان دور شوم خیاط را گفته ام لباسی سپید برایم مهیا کند سه تیکه اخر دیگر نفسم بالا نمی اید و مرگ یعنی همین روزهای سیاه برای کسی که دست از زندگی شسته هر چه کنی بکن ولی از بر من سفر مکن یا که چو میروی مرا وقت سفر خبر مکن هر چه که ناله میکنم گوش به من نمیکنی یا که مرا ز دل ببر یا ز برم سفر مکن روز جدایی ات مرا یک نگه تو میکشد وقت وداع کردنت بر رخ من نظر مکن دیده به در نهاده ام تا شنوم صدایه تو حلقه به در بزن مرا عاشق در به در مکن نه دل شوقی برای تپیدن دارد نه شب را خیال صبح شدن و نه زمستان را برای من پایانی است بهار نیامدنی است زمان برای من متوقف شده در همان نیمه شب قبل از تحویل سال ، در همان امام زاده برای من هنوز صبح نشده دارد غروب میشود خورشید احساسم نیایی طعمه درندگان شب میشوم .روز و شبم را گم کرده ا م و این خاصیت فراق است که ماه وخورشیدش سرد و خاموشند