دست خط
محبوبم داشت در اتش میسوخت ومن برای خاموش کردنش دست و پا میزدم چهره ش محوش شده بود هر چه تلاش میکردم او را از میان شراره های اتش بیرون بیاورم نمیشد گویا او خود نمیخواست چشمانم را محکم روی هم فشردم وبعد باز کردم دیدم همه اش خواب بوده هنوز هم تصویر پیچ و تابش در میان آتش جلوی چشمم است و باز هم دست به دامان حافظ میشوم تا از او برایم خبری بیاورد: به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است بکشبه غمزه که این سزای خویشتن است وقتی همه زندگیت میشه یه نفر وقتی دین و دنیات میشه یه نفر وقتی خوشی و ناخوشی رو از نگاه اون میبینی وقتی که از دستش بدی با سر میخوری زمین غریب میشی درست مثل من اون موقع دلت میخواد که تک و تنها بری یه جا دور از همه زانوی غم بغل بگیری و زار بزنی درست مثل من حال این روزهایم مانند دخترکی است که دستش از دستان پر قدرت پدرش رها شده و پریشان به هر سو به دنبال پناهگاهی می گردد اما نمی یابد از همه ی این دنیا نصیب من همان سیب سرخ حوا بود... به خوردم دادنش و از بهشت راندنم توبگو مگر فعل با اجبار هم مجازات دارد؟ هرشب برای شفای دلم امن یجیب میخوانم وزیر لب زمزمه میکنم اللهم فک کل اسیر اللهم رد کل غریب ازاین محبس ازادم کن مرابه وطنم بازگردان که اسیری دردی ست بزرگ و غربت هم که دیگر.... کاش میفهمیدی این بار مرگ من حتمی است یه چشم خود دارم غرق شدنم را میبینم اما دستی برای نجات بلند نمیکنم و این تاوان رفتن توست و بهایی که باز هم من باید بپردازم میگفتی فقط مرگ بین ما فاصله می اندازد خوب که فکر میکنم میبینم راست گفته اند که حرف باد هواست