دست خط
می گویند یاد مرگ را لحظه به لحظه به یاد داشته باش اما من میگویم تو را و امید به زندگی را لحظه به لحظه پیش چشمانم می اورم تا بهانه ای باشد برا زندگی تو تمام زندگی منی
انبوه کلمات به ذهنم هجوم می آورند هر کدام از یک دیگر پیشی میگیرند و میخواهند زودتر بر زبانم جاری بشوند خود را به تو برسانند تا شاید بتوانند لبخندی بر لبان چون قندت بنشانند میخاهم مهر تو را جرعه جرعه سر بکشم آرام ارام مز مزه کنم تا هیچ وقت تمام نشود ... میخاهم چشمانم را ببندم و در هوای تو نفس بکشم که دنیای با تو دنیایی زیبایی هاست داشتم میخواندنم از اویی که به یار رسیده بود و تلخ کامی ش شهد بی اختیار بغض کردم انگار که دو دستی از غیب گلویم را سخت بفشارد .. یعنی میشود من هم روزی به این تلخکامیها از دور نگاه کنم و چشمانم غرق شادی بشود؟ پی نوشت:1_ میگویند خدا بزرگ است 2_ باز هم میگویند ان مع العسر یسرا اگر نبودن تو خار در چشم است بودن دیگری استخوان در گلوست ز آن روز که تو رفتی درهای آسمون بسته شد خورشید رفت ودنیا تاریک تاریک شد تو شمس ظلام من بودی پس بازگرد تا دل جان تازه ای بگیرد چشم روشن بشود و زندگی دلیل و برهان بیابد برگرد جان من