دست خط
ماه من هر شب چراغی در دست به استهلال تومی ایم و تا سحر به انتظار تو مینشینم اما در سحرگاه نومیدانه به سرای خویش برمیگردم گویا روزه من نه یه ماه بلکه یک عمر است تو را کم دارم در کنار تمام لحظاتم ، در مسیری که هر روز طی میکنم و نگاهی نومیدانه ای در گوشه و کنار در جستجوی توست، تا کی میخاهی در کنج دلم گوشه عزلت برگزینی تا کی میخاهی زانو به بغل یکجا بنشینی؟ برخیز و به زندگی محیات بده.. تا لبخندبر کویر لبانم جاری شود، برخیز تا بختی که سیاهش کردند سفید بشود می گویند یاد مرگ را لحظه به لحظه به یاد داشته باش اما من میگویم تو را و امید به زندگی را لحظه به لحظه پیش چشمانم می اورم تا بهانه ای باشد برا زندگی تو تمام زندگی منی انبوه کلمات به ذهنم هجوم می آورند هر کدام از یک دیگر پیشی میگیرند و میخواهند زودتر بر زبانم جاری بشوند خود را به تو برسانند تا شاید بتوانند لبخندی بر لبان چون قندت بنشانند میخاهم مهر تو را جرعه جرعه سر بکشم آرام ارام مز مزه کنم تا هیچ وقت تمام نشود ... میخاهم چشمانم را ببندم و در هوای تو نفس بکشم که دنیای با تو دنیایی زیبایی هاست داشتم میخواندنم از اویی که به یار رسیده بود و تلخ کامی ش شهد بی اختیار بغض کردم انگار که دو دستی از غیب گلویم را سخت بفشارد .. یعنی میشود من هم روزی به این تلخکامیها از دور نگاه کنم و چشمانم غرق شادی بشود؟ پی نوشت:1_ میگویند خدا بزرگ است 2_ باز هم میگویند ان مع العسر یسرا اگر نبودن تو خار در چشم است بودن دیگری استخوان در گلوست