دست خط
دستانت را میگیرم دنیا مال من میشود چه گنجی است دستان مهربانت عطر نفس هایت مشامم را پر میکند هر بار خیالت را در آغوش میکشم از دور... من تو را میخواهم بدون تو عشق معنا ندارد چشمان تو فتنه من است مرا کافر میکند به تمام چشمان عالم جاذبه مردمک سیاه چشم تو بین من و تو سر مگو نیست چشمهایمان عشق و بی قراری را همیشه فریاد میزنند زلیخا باید عاشقی را از تو بیاموزد که در عین بی قراریت دامن از کف نمیدهی تو از آب هم پاک تری تو خود بارانی... بوسه میزنم هر دم بر پای خاطراتت و با اشک میشویم با مژه جاروب میزنم زیر پایش را