دست خط
من خوبم انقدر خوب که مژگانم مدام شبنم دارند انقدر خوب که دلم پر از ارامش کاذبی است که بر اون تحمیل کرده ام.. انقدرخوب که به زبانم اجازه سخن نمیدهم که مباد پرده از راز دل بردارد آنقدر خوب که نزدیک است قلبم از درد پاره پاره بشود من خوب اما توباور نکن بگذار یک دل سیر از عشق تو برچینم... بگذار هوای دلم تازه بشود... بگذار در هوایی نفس بکشم که تو نفس میکشی.. بگذار جان دوباره بگیرم ... بگذار دوباره دلت هوایی دل من بشود بگذار تا میوه عشقمان ثمر بدهد و جهانی را محو خودش کند تا لیلی شاگردی کند مجنون لب به خنده بگشاید شیرین معرفت بیاموزد فرهاد پای از بیستون بر زمین بگذارد و همه نظاره گر عشقی باشند که هزار ساله می شود ماه من هر شب چراغی در دست به استهلال تومی ایم و تا سحر به انتظار تو مینشینم اما در سحرگاه نومیدانه به سرای خویش برمیگردم گویا روزه من نه یه ماه بلکه یک عمر است تو را کم دارم در کنار تمام لحظاتم ، در مسیری که هر روز طی میکنم و نگاهی نومیدانه ای در گوشه و کنار در جستجوی توست، تا کی میخاهی در کنج دلم گوشه عزلت برگزینی تا کی میخاهی زانو به بغل یکجا بنشینی؟ برخیز و به زندگی محیات بده.. تا لبخندبر کویر لبانم جاری شود، برخیز تا بختی که سیاهش کردند سفید بشود