دست خط
تو میخندی من بی قرار میشوم از شوق چو اسپند دانه قلبم بالا و پایین میپرد سراغت را از باد و باران گرفته ام آخر هر بار که می آیی در من طوفان به پا میکند لبخند شیرینت دوریم از هم اما خاطراتمان و خاطرمان عجیب یک دیگر را در آغوش کشیده اند... ستاره ها را مینگرم هر کدامشان گره خورده اند ته یک تار مویت بیخود نیست که این قدر درخشانند تو نور میدهی به آنها با تو من معنی عشق را فهمیدم یک حس ناب یک رویای نادیدنی یک «تو» برای زیستن چشمان سیاه تو گیسوان قیرگونت با تمام تیرگی عجیب روزگار مرا سپید میکنند از تمام دنیای آدم ها من فقط چشمان سیاه تو را میخواهم تا روزگارم سپید شود