دست خط
بین من و تو سر مگو نیست چشمهایمان عشق و بی قراری را همیشه فریاد میزنند زلیخا باید عاشقی را از تو بیاموزد که در عین بی قراریت دامن از کف نمیدهی تو از آب هم پاک تری تو خود بارانی... بوسه میزنم هر دم بر پای خاطراتت و با اشک میشویم با مژه جاروب میزنم زیر پایش را بهار نام دیگر لطافت توست خورشید نام دیگر مهربانیت آسمان از چشمانت شرم میکند تو خود زندگی هستی هر شب در خیالم خیالت را به بر میگیرم تا صبح در فردوس برینِ یاد تو بوی عشق استشمام میکنم