دست خط
دست بر می آوردم در برابر چشمانت هر دعایی مستجاب است مدت هاست دیگر نمینویسم هنوز برای نوشتن باید سالها چشمان سیاه تو را من بخوانم... دلتنگت شده ام این را تپش قلبم می گوید محکم به سینه م می کوبد میخواهد انتقام دلتنگی اش را از من بگیرد اما من بی تاب ترم ابروانت که در هم میروند مشتی می شوند پر قدرت که قلب مرا محکم فشار می دهند گره بگشا از آن دو کمان لختی بخند... طلوع میکند لبخند بر هلال لبت حلال میشود زندگی بر من... تو از من از دلم از شورم از فکرم بی خبری و مرا دایم در آغوش داری!