دست خط
کاش میفهمیدی این بار مرگ من حتمی است یه چشم خود دارم غرق شدنم را میبینم اما دستی برای نجات بلند نمیکنم و این تاوان رفتن توست و بهایی که باز هم من باید بپردازم میگفتی فقط مرگ بین ما فاصله می اندازد خوب که فکر میکنم میبینم راست گفته اند که حرف باد هواست چه تلخ میگذرد گویی لحظات یخ بسته ند وقلب من نیز برسر کدامین چاه ناله میزنی ای دل که سرتاسر درختان این دیار ثمرشان خشکیده فرهاد اگر غم تو را داشت چه نیازی به تیشه داشت برای کوه کندن یک ناله تو کوه را آب میکند پس دیگر تیشه میخواهی چکار؟! دل تلخ شده ام زبانم تلخ و زندگی هم به کامم تلخ چون زهر هلاهل خدایا معجزه ای
مرا نه امدن عید دل خوش میکند نه جشن وهلهله دلی که عذار است را فقط سرسلامتی کفایت میکند